Melody

Melody

نویسنده:Reyhan🌺پارت۴🌺

ارتا

روی مبل نشسته بودم و یه لیوان ویسکی دستم بود.به دیوار خیره شده بودم و به اون دختر دیوونه فکر میکردم.لب های قرمز،چشمان عسلی،موه های عسلی و پوست سفید و گونه های سرخش...اولین دختری که به من،ارتا اریافر لگد زد...چرا فکرم انقدر درگیر بود؟باید اون دختر رو پیدا کنم و نشونش بدم که من کی هستم

روز بعد بیدار شدم و دوش گرفتم و لباس پوشیدم(هر جور میخوای تصور کن) موهم رو خشک کردم و به دانشگاه رفتم...دانشگاش زیاد دور نبود...پول اصلا برام مهم نیست چون مشکل مالی ندارم ولی فقط چون میخواستم صبحا پیاده روی کنم این دانشگاه رو انتخاب کردم...به دفتر مدیر رفتم و منتظر موندم که با استاد به کلاس برم.وقتی استاد وارد کلاس شد منم وارد شدم و خودم رو معرفی کردم که نگاهم به نگاه یک دختر گره خورد.

من:سلام.من آرتا اریافر هستم...

صدایم جدی و سرد بود و رفتم و کنار همون دختر نشستم و استاد شروع به حضور و غیاب کرد 

زمزمه کردم:باید بهت بگم پلنگ یا گربه...مثل یک بچه گربه چشمات پره ترسه اسمت چیه گربه پلنگی

مهتاب:به تو چه

من:اوه پس الان مثل طاوس خودت رو لوس میکنی

همان لحضه اشتاد اسم مهتاب رو خوند و مهتاب حضورش رو گفت

من:پس اسمت مهتابه مثل شهاب سنگ

مهتاب:سرت تو کار خودت باشه نکنه فکر کردی اسم من مثل اسم تو مسخرس؟اسم تو شبیه ددی ارتاس

من:ددی ارتا؟پس میخوای ددی تو بشم؟فکر کنم بتونم شوگر ددی خوبی بشم ولی مطمئنی میتونی مطیع باشه؟

مهتاب:برو گمشو اسکل بی حیا

خندیدم:چی شد نکنه سینگلی

مهتاب:به توچه خفه شو

استاد:خانم پارسایی لطفا ساکت باشید یا از کلاسم بیرون برید

نویسنده:Reyhan🌺پارت ۳🌺

دیدم که علی بخاطر صدای جیغ و داد از داخل ویلا بیرون اومد و وقتی دید من کسی بودم که داشت جیغ میزد سریع اومد پیشم و به اون پسره گفت

علی:ارتا شرمندتم این اسکل دوستمه...

وسط حرفش پریدم:چرا تو عذرخواهی میکنی اون کسی بود که خورد به من تو هم از اون اسکل تری

چشمام رو چرخوندم و رفتم و پشت سرم رو نگا نکردم.علی مجبور شد دنبالم بیاد

علی:احمق تو میدونی اون پسره کیه؟دیوونه ای بابا اون ارتا اریافره کصخل میتونه با یه بشکن زندگی تو رو نابود کنه

من:گه میخوره میخواد هرکی باشه انقدر مغروره که یه عذرخواهی هم نکرد

علی:اون چیزی از عذرخواهی بلند نیست اون..

وسط حرفش پریدم:علی بس کن اصلا خوشم نمیاد این بحث رو ادامه بدم خدافظ

رفتم و علی رو ول کردم.به خونه رسیدم و مامان خونه نبود و یکم زرشک پلو گرم کردم و خوردم.رفتم اتاقم و روی تخت پریدم . خرسم رو بغل کردم

من:ااااه خرس کوچولو...چه روز بدی بود...اون پسر بی شعور فکر کرده کیه...اصلا بیا ذهنمون رو درگیر نکنیم

چشمام گرم شد و خوابم برد

نویسنده:Reyhan 🌺پارت۲🌺

علی:بازم دیر کردی مهتاب خانوم انگار واقعا دلت میخواد اخراج بشی یا از حقوقت کم بکنم

علی دوست بچگیم بود که وقتی بچه بودیم همیشه بازی میکردم.عادت داشتم موقع پرنسس بازی اونو پرنسس کنم و برای اون ارایش بکنم و خب وقتی چهارده ساله شد پدر و مادرش طلاق گرفتن و علی با پدرش رفت امریکا و وقتی برگشت گفت که به مواد معتاد شده بود و رفته بود کمپ و میخواست دوباره توی ایران با مادرش شروع کنه و این کافی شاپ رو افتتاح کرد و به من بنده خدا هم گفت بیام اینجا کمک دستش منم که پول لازم بودم قبول کردم

من:نمیتونی منو اخراج کنی چون اگه اینکار رو بکنی خاله پوستت رو میکنه حالا جرات داری اخراجم کن

علی:چشم خانوم رئیس حالا برو اون میز رو پاک کن راستی امشب زودتر تعطیل میکنم میخوام برم پارتی توهم میای؟

من:پارتی؟علی خر شدی؟میخوای دوباره به مواد معتاد بشی؟این بود زندگی جدیدت؟

علی:اسکل کی حرف از مواد زد میگم یه پارتی که یکی از دوستام گرفته اونم مثل من تو امریکا بود باهم میرفتیم به مدرسه وقتی برگشتم اینجا اونم برگشت ایران چون میخواست دانشگاش رو اینجا تموم کنه حالا امشب پارتی برگشت گرفتیم براش تو هم بیا مثل ناظم بالا سرم وایسا

من:به خاله بگو

علی:دیوونه ای به خدا بابا من به مامانم بگم که جرم میده با دمپایی

من:میخوای بری چیکار؟مخ بزنی؟مست کنی؟بیا خودم اون مخت رو میزنم که شاید عقلت بیاد سرجاش نیاز هم نیست مستت کنم چون تو همیشه خدا انقدر اسکل هستی که شبیه مستا هستی

علی:مهتابی اذیت نکن دیگه خب تو هم با من بیا لطفا 

من:مطمئنم نیستم...

علی:لطفا باشه؟بخاطر من

من:علی...باشه ولی فقط ۲ ساعت

علی:۳ ساعت

من:۲ ساعت

علی:۴ ساعت

من:خاک تو سرت بکنن مردیکه اسکل فقط ۳ ساعت

خب خودتون خوندید دیگه همین شد که خودم روتوی پارتی دیدم پر بود از بوی سیگار و الکل.دخترا همه یا مایو پوشیده بودن و یا اصلا نپوشیده بودن پسرا هم همه مست بودن یا داشتن شنا میکردن یا یه دختر رو دستمالی میکردن ولی اون علی بی شعور هم گم شده بود

شروع به راه رفتن توی جمعیت کردم ولی یه پسر یه پسر دیگه رو هل داد و پاش گیر کرد به پام و محکم روی زمین افتادیم...یه عطر تند و مست کننده دماغم رو پر کرد اما بیشتر از اون درد اعصابم رو قاتی کرد

من:ملت کور شدن اسکل نمیبینی که من...

چشمام رو باز کردم و با دیدن چیز که جلوم بود جیغ زدم...درسته اون پسر دقیقا روی من افتاده بود دستاش دو طرف سرم بود

ناخوداگاه به وسط پاهاش ضربه زدم و صورتش جمع شد و از روم بلند شد و از درد ناله کرد و از این فرصت استفاده کردم و سریع بلند شدم و داد زدم

من:روانی اسکل...مردیکه بی شعور!واقعا خیلی کور هستی!منحرف !دیوانه!

نویسنده:Rehan🌺پارت ۱🌺

با صدای الارم گوشیم بیدار شدم...این گوشی چه حالی داره ساعت هفت صبح.

اسم من مهتابه و من ۲۴ سالمه و با مامانم و خواهرم زندکی میکنم.پدرم مرده و چون خیلی کوچیک بودم هیچی ازش به یاد ندارم.

بلند شدم و یه دوش سریع گرفتم و مسواک زدم و مهمتر از همه موه هام رو خشک کردم و شونه کردم.لباس پوشیدم(هر جور میخوای تصور کن)و بعد به دانشگاه رفتم.

مثل همیشه فرشته و سارا از من زودتر اومده بودن و برای من جا گرفتن.

فرشته:بلاخره شهاب سنگ تشریف فرما شد

من:حداقل امتحان امروز رو یادم نرفته رشته خانوم

سارا:واقعا که.کی میخواید این مسخره بازی رو تموم کنید

زیر لب زمزمه کردم:شهر ساری معلم شد

سارا:دارم میشنوما

همه خندیدیم

من:راستی اقاجون زنگ زد گفت که میخواد ارث رو بین نوه هاش تقسیم کنه امشب اه.مثل همیشه یه سخنرانی خسته کننده دیگه.خدا نصیب هیچ کس نکنه

فرشته:برو بابا دیوونه حداقل این سخنرانی مسخره چیزی نصیبت میکنه و از غرغر های مادرم که میگه زودتر با رادین ازدواج کنم بهتره

من:حداقل خوبیش اینه که امشب نمیتونه مثل مامان تو کسی سرم برای ازدواج غرغر کنه

سارا:کاش میشد سه تایی سینگل به گور بشیم اما باید اول فرشته رو با رادین دفن کنیم

همون لحضه استاد وارد کلاس شد.یه مرد پیر چاق و درس رو شروع کرد.اها راستی من رشته ام ادبیات انگلیسیه.زیاد سخت نیست.بعد از تموم شدن کلاس با سارا و فرشته خدافظی کردم و به کافی شاپی که توش کار میکردم رفتم و سریع لباسم رو عوض کردم

🖋️ فصل پانزدهم

بار بعد که همو دیدن، خونه رها بود. یه مهمونی کنسل‌شده، یه لباس خونگی ساده، و یه نگاه که به همه چیز معنا می‌داد.

نیما از پشت بغلش کرد.

رها گفت: «این‌طوری بغلم نکن... دلم می‌لرزه.»

نیما لب‌هاشو به شونه‌اش نزدیک کرد:

«می‌خوام دلت بلرزه. می‌خوام بدونی که اگه بخوای، من اینجا هستم… کامل.»

و اولین لمس‌های جدی، آهسته و پرسکوت اتفاق افتاد. لباس کنار رفت، ولی قلبا جلوتر رفته بودن.

 

---

🖋️ فصل شانزدهم

اون شب، نور کم، تنفس تند، دست‌هایی که بلد بودن نوازش کنن، نه فقط لمس.

رها خودش رو بین بازوهای نیما گم کرد. و برای اولین بار، چیزی فراتر از بوسه، بینشون شکل گرفت.

نه با عجله، نه از روی نیاز. یه عشق فیزیکی، که پُر بود از احترام.

رها زمزمه کرد:

«فکر نمی‌کردم این‌قدر لمس شدن با عشق، فرق داشته باشه با هرچیز دیگه‌ای.»

نیما لب‌هاشو گذاشت روی پیشونیش:

«چون تو رو نمی‌خوام فقط برای لمس. برای بودنت می‌خوامت.»

 

---

🖋️ فصل هفدهم

از اون شب، فاصله‌ها کمتر شد. لباس‌های راحتی دیگه معنای واقعی پیدا کرده بودن.

گاهی رها با یه تاپ نازک، فقط با نگاه نیما می‌لرزید.

گاهی نیما با خوابیدن کنار رها، بی‌حرکت، فقط به نفس کشیدنش گوش می‌داد.

ولی وقتی شب‌ها بیشتر طولانی می‌شدن، کشش بینشون هم بیشتر می‌شد.

بوسه‌ها عمیق‌تر، تماس‌ها کش‌دارتر، و نفس‌ها با هر شب عاشق‌تر.

 

---

🖋️ فصل هجدهم

یه شب بارونی دیگه، مثل فصل اول... ولی حالا دیگه رها و نیما دو غریبه نبودن.

نیما گفت:

«تو تنها زنی هستی که بعد از رابطه، بیشتر از قبل عاشقش می‌شم.»

رها خندید:

«تو تنها مردی هستی که منو با چشم، بیشتر از بدنم لمس کرده.»

و تو اون شب، عشق‌شون تو آغوش هم، تو نفس‌های تند و بوسه‌های عمیق، به اوج رسید.

بدن‌هاشون باهم حرف زدن، بی‌صدا. و تا صبح، فقط صدای بارون بود و نفس‌های دوتایی.

---

🖋️ فصل نوزدهم

دیگه عادت شده بود... شب‌هایی که رها با پیراهن نازکش درو باز می‌کرد، و نیما با همون نگاه اول، تمام خستگی‌هاش می‌ریخت.

بغلش می‌کرد، می‌چسبوندش به خودش، و همون‌طور پشت گوشش زمزمه می‌کرد:

«چقدر دلتنگ تنتم بودم...»

رها می‌خندید، ولی وقتی دست‌های نیما پایین‌تر می‌رفتن، صداش آروم می‌شد.

شبی نبود که به هم نرسن. بوسه‌ها، لمس‌ها، بالا و پایین تخت، انگار زبان دوم‌شون شده بود.

 

---

🖋️ فصل بیستم

یه شب که رها لباس خواب توری پوشیده بود، نیما فقط یه کلمه گفت:

«نمی‌تونم صبر کنم...»

اون شب طولانی‌ترین شب‌شون شد.

اتاق تاریک بود، ولی تن‌هاشون روشن. لباس‌ها مثل پرده کنار رفتن، پوست‌ها لرزیدن.

دست نیما از گردن رها تا ران‌هاش پایین اومد، آهسته، بوسه‌به‌بوسه.

رها تو گوشش نفس‌نفس زد:

«نذار تموم شه... نذار فاصله بیفته.»

و فاصله‌ای نیفتاد. تا صبح، گم تو تن هم بودن.

 

---

🖋️ فصل بیست‌و‌یکم

دیگه بدن‌هاشون همو بلد بودن. می‌دونستن کی کجا بلرزن، کجا آه بکشن، کی لب بگیره و کی فقط نگاه کنه.

یه روز عصر، بدون حرف، نیما پشت رها ایستاد، دست انداخت دور شکمش.

رها فقط سرش رو عقب داد و گفت:

«هر وقت این‌طوری بغلم می‌کنی، دلم می‌خواد خودم رو بسپارم بهت... کامل.»

و اون عصر، روی مبل، با صدای ضبطی که آهنگ ملایمی پخش می‌کرد، آروم و داغ و بوسه‌بارون، یکی شدن.

 

---

🖋️ فصل بیست‌ودوم

رها کم‌کم جسورتر شده بود. خودش شروع‌کننده می‌شد.گاهی وسط مکالمه، دست نیما رو می‌گرفت و روی رانش می‌ذاشت.

گاهی وقتی می‌خواست لباس عوض کنه، عمداً رو به نیما می‌چرخید.

و نیما؟ هر بار عاشق‌تر.

یه شب، وقتی با هم توی حموم بودن، رها گفت:

«می‌دونی منو تو چی شدیم؟

یه شعله که هر بار بیشتر می‌سوزه… ولی هیچ‌وقت نمی‌سوزونه.»

 

---

🖋️ فصل بیست‌وسوم

حمام اون شب، بیشتر از بخار، پُر از نفس بود.

رها پشت به نیما ایستاده بود. آب روی بدنش می‌ریخت و دست نیما با وسواس، از گردنش تا پشت زانوش حرکت می‌کرد.

لب‌هاش لای موهای رها گم شدن و صدای خودش بین بوسه‌ها:

«می‌پرستم تنتو... ولی بیشتر از اون، خودتو.»

و رها، بدون کلمه، چرخید و تنش رو به نیما سپرد.

اون شب، عشق‌شون زیر دوش آب، تو بوسه‌های خیس و بدن‌های داغ فوران کرد.

 

---

🖋️ فصل بیست‌وچهارم

نیما گفت:

«این رابطه فقط جنسی نیست... ولی رابطه جنسی‌مون خودش یه زبان عاشقانه‌ست.»

رها سر تکون داد، لبخند زد.

اون شب، تخت رو تبدیل کردن به معبدی که فقط عشق می‌پرستید.

نفس‌هاشون، ضربانشون، صدای رها وقتی آه می‌کشید و اسم نیما رو صدا می‌زد، همه‌چیز پر از شور بود.

و وقتی خسته، عرق‌کرده، تو آغوش هم افتادن، نیما بوسه‌ای روی گردن رها زد و گفت:

«من هیچ‌وقت این همه عاشق نشدم. هیچ‌وقت این‌قدر نخواستم کسی رو با همه وجودم.»

🖋️ فصل بیست‌وپنجم

صبح‌ها دیگه عادی نبودن. بیدار شدن کنار هم، لمس پوست گرم، صدای خش‌دار صبحگاهی نیما، نگاه خواب‌آلود رها...

رها گفت:

«هیچ‌کس حق نداره منو این‌طوری ببینه. با این موهای آشفته، این تن بی‌لباس… جز تو.»

نیما جواب داد:

«من نمی‌خوام ببینمت… می‌خوام حسّت کنم. بند بند تنتو.»

و اون صبح، تو ملحفه‌های درهم و نور آفتاب که از پرده گذشته بود، عشق‌شون از همون لحظه بیدار شد.

 

---

🖋️ فصل بیست‌وششم

رها حالا خودش پیش‌قدم می‌شد. لباشو روی گردن نیما می‌ذاشت، توی گوشش زمزمه می‌کرد:

«می‌خوامت. همین حالا، همین‌جا.»

و نیما با دستاش، با نفساش، با دندون‌هایی که آروم پوستش رو لمس می‌کردن، جوابشو می‌داد.

دیگه خونه‌ی رها و نیما، هر گوشه‌اش بوی عشق می‌داد — تخت، مبل، حتی کف زمین.

جایی نبود که از عشق‌بازی‌شون خاطره نداشته باشه.

 

---

🖋️ فصل بیست‌وهفتم

اون شب خاص بود. شمع روشن کرده بودن، موزیک آروم پخش می‌شد.

نیما دست رها رو گرفت، با بوسه‌ی آروم تا شونه‌ش بالا رفت.

لباسش رو باز کرد، نه با عجله، با احترام.

تن رها زیر نور شمع می‌درخشید.

نیما گفت:

«تو مثل یه شعر عاشقانه‌ای که فقط من بلدم بخونمش.»

و رها، لرزون و گرم، جواب داد:

«پس بخونم… از اول تا آخر… بدون توقف.»

و اون شب، شعرشون روی تخت نوشته شد. بیت‌به‌بیت، بوسه‌به‌بوسه.

 

---

🖋️ فصل بیست‌وهشتم

اون‌ها دیگه فقط عاشق نبودن. دیوونه‌ی هم شده بودن.

گاهی حتی قبل از اینکه لباساشونو دربیارن، از بوسه‌هاشون به نفس‌نفس می‌افتادن.

صدای برخورد تن‌هاشون، ناله‌ی خفه‌ی رها، اسم نیما بین نفساش، موسیقی شباشون شده بود.

رها گفت:

«من با تو کشف شدم… حتی بخش‌هایی از تنم که هیچ‌وقت بلد نبودم، الان با لمس تو زنده‌ان.»

نیما فقط نگاهش کرد، و دوباره بردش به جایی که دیگه هیچ‌چیز جز خودشون مهم نبود.

 

---

🖋️ فصل بیست‌و‌نهم

گاهی هیچ‌چیز نمی‌گفتن. فقط نگاه.

نیما فقط یه لبخند می‌زد، و رها با اون نگاه، دکمه‌ی لباسشو باز می‌کرد.

یه شب، وسط عشق‌بازی، رها گفت:

«هر بار که باهاتم، انگار اولین باره… چون تو هیچ‌وقت تکراری نیستی. تو همیشه خواستنی‌تری.»

نیما لب‌هاش رو گذاشت روی قلبش و گفت:

«و تو… خونه‌ی منی. با تنت، با دلت، با همه‌ی بودنت.»

و اون شب، تو نفس‌کشیدن‌های بی‌وقفه، صداهایی که تو تاریکی گم شدن، یکی‌تر از همیشه شدن.

 

---

🖋️ فصل سی‌ام

صبح اون شب طولانی، هوا هنوز نیمه‌تاریک بود. ملحفه‌ها شُل روی بدنشون افتاده بودن، مثل خستگی شیرینی که نمی‌خواستن ازش دل بکنن.

نیما بیدار بود. صورت رها رو نگاه می‌کرد، موهاش پخش شده بودن روی بالش، نفس‌هاش آروم، پوستش گرم.

آروم خم شد، بوسه‌ای روی پلک بسته‌اش زد.

رها چشم باز کرد. خیره تو چشم‌های نیما موند.

لبخند زد، خسته اما عاشق:

«فکر نمی‌کردم یه روز، بیدار شم و بفهمم همه چیز سر جاشه… چون تو اینجایی.»

نیما گفت:

«من همیشه همین‌جام. توی تخت، توی قلبت، توی لحظه‌هات. تو مال منی… نه برای مالکیت. برای عشق.»

رها سرش رو به سینه‌ی نیما چسبوند.

بوسه‌ای روی گردنش زد.

زمزمه کرد:

«تا وقتی تپش قلبت رو حس کنم، نمی‌ترسم از هیچ‌چیز.»

و اون صبح، صدای قلب نیما شد لالایی جدید رها. و عشقشون، نرم و عمیق، تو اون آغوش بی‌کلام، جاودانه شد

 

عنوان: از لب‌هات شروع شد

نویسنده: Maryam

 

---

🖋️ فصل اول

بارون نم‌نم می‌بارید. رها از پنجره اتاقش به کوچه خلوت خیره شده بود. ذهنش پر از چیزهایی بود که نمی‌تونست بیانشون کنه. یه حس مبهم، یه نیاز به کسی که بفهمتش بدون اینکه توضیح بده.

در همین لحظه، نوتیف گوشیش روشن شد. «نیما: هنوز بیداری؟»

دستش روی صفحه موند. دلش یه مکالمه ساده نمی‌خواست، دلش یه تکیه‌گاه واقعی می‌خواست. نوشت:

«آره. تو چی؟»

 

---

🖋️ فصل دوم

چت شروع شد. حرف‌های ساده‌ای رد و بدل شد، ولی پشت اون حرفا، یه کشش پنهان جریان داشت. نیما نوشت:

«یه وقتایی حس می‌کنم می‌فهممت، حتی اگه چیزی نگفته باشی.»

رها نوشت:

«و همین یه جمله، خیلی خطرناکه...»

نیما نوشت:

«چرا؟»

رها جواب داد:

«چون باعث می‌شی دلم بخواد بیشتر از چیزی که باید، نزدیکت بشم.»

 

---

🖋️ فصل سوم

چند روز گذشت. تماس‌ها بیشتر شد. صداهاشون توی شب‌های ساکت، آروم و گرم بود.

رها کم‌کم خودش رو درگیر دید. یه جور ترس قشنگ. نیما پرسید:

«می‌خوای همو ببینیم؟ فقط یه پیاده‌روی ساده.»

رها مکث کرد. تایپ کرد، پاک کرد.

آخر نوشت:

«باشه. ولی ساده باشه. بدون توقع.»

 

---

(ادامه در پیام بعدی...)

بگو چه تعداد فصل در هر پیام برات بفرستم (مثلاً ۵ فصل، ۱۰ فصل یا هر چی راحت‌تری). همین‌طور ادامه می‌دم تا کل ۸۰ فصل رو برات متنی اینجا بذارم. دوست داری چند فصل چند فصل بفرستم؟

🖋️ فصل چهارم

روز قرار رسید. یه بعدازظهر پاییزی، هوای ملایم، رنگ برگ‌ها، بوی خاک.

رها با یه کوله کوچیک و یه دل تپنده رسید سر قرار. نیما از دور، همون‌طور ساده و خودمونی، با یه لبخند نیمه‌شرمگین نزدیک شد.

هیچ‌کدوم عجله‌ای برای حرف زدن نداشتن. فقط راه رفتن. سکوت بینشون اون‌قدر امن بود که نیازی به پر کردنش نباشه.

 

---

🖋️ فصل پنجم

قدم‌زدنشون طولانی شد. از کوچه‌پس‌کوچه‌ها رد شدن، تا رسیدن به یه نیمکت خلوت توی یه پارک قدیمی.

نیما گفت: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روزی کسی کنارم بشینه و بدون هیچ بازی‌ای، فقط باشه.»

رها با صدایی آروم جواب داد: «منم فکر نمی‌کردم یه نفر بتونه ذهنمو انقدر ساکت کنه.»

چشم تو چشم نشدن، ولی دل‌هاشون داشتن کم‌کم راه همو یاد می‌گرفتن.

 

---

🖋️ فصل ششم

بعد اون روز، همه‌چی یه رنگ دیگه گرفت. رها دیگه وقتی گوشی‌اش ویبره می‌رفت، لبخندش ناخودآگاه می‌شد.

نیما از صبح تا شب دنبال بهونه بود برای فرستادن یه جمله، یه موزیک، یه عکس از آسمون با کپشن «دلم خواست اینو با تو ببینم.»

رها هم بی‌دلیل بهونه نمی‌آورد. همه‌چی داشت نرم، بی‌صدا، اما محکم جلو می‌رفت.

 

---

🖋️ فصل هفتم

یه شب، نیما گفت: «می‌خوام یه چیزی بپرسم. ولی قول بده صادق جواب بدی.»

رها گفت: «قول.»

نیما نوشت: «اگه بگم دلم داره بهت گره می‌خوره، می‌ترسی یا خوشحال می‌شی؟»

رها خیلی وقت بود این جمله رو تو دل خودش زمزمه می‌کرد.

جواب داد: «می‌ترسم... ولی خوشحال‌ترم.»

اون شب، شبِ نقطه‌عطف بود.

 

---

🖋️ فصل هشتم

با وجود اون اعتراف، چیزی تغییر نکرد. یعنی همه‌چی عمیق‌تر شد، ولی ظاهر رابطه هنوز همون بود. بدون عجله، بدون ادعا.

اونا هر روز بیشتر همو می‌شناختن، لایه‌لایه. مثل کتابی که یکی دیگه ورقش می‌زنه ولی تو انگار خودت نویسنده‌شی.

یه شب دیگه، نیما گفت: «فقط یه خواهش دارم. اگه یه روز حس کردی دلت می‌لرزه، پنهونش نکن. بگو. من تاب میارم.»

رها نوشت: «تو اون آدمی هستی که دلم می‌لرزه واسه‌ش.»

 

---

🖋️ فصل نهم

رها برای اولین بار توی تماس تصویری، موهاش رو باز گذاشت.

نور اتاقش نرم بود و یه شال نازک روی شونه‌هاش افتاده بود. نیما چند لحظه فقط نگاه کرد، ساکت.

بعد گفت: «ببخش، نمی‌تونم نگاه نکنم... خیلی زیبایی.»

رها یه لبخند خجالتی زد. قلبش تند می‌زد، ولی صداش آروم بود: «می‌دونم. چون تو نگاه می‌کنی، حس می‌کنم زیبا شدم.»

 

---

🖋️ فصل دهم

یه شب بارونی دیگه. نیما گفت: «کاش الان پیشت بودم. نه برای حرف زدن، فقط برای بودن. برای تکیه دادن پیشونی‌م به پیشونی‌ت.»

رها تایپ کرد، پاک کرد، نوشت:

«کاش بودی... چون بدنم، بی‌اینکه چیزی بگه، داره می‌خوادت.»

سکوت افتاد. سنگین، خواستنی، داغ.

نیما نوشت: «می‌خوام با تمام احترام، آرزوی لمس دستات رو بکنم. نه از سر شهوت، از سر احتیاج به آرامش.»

رها: «دستام از همین الان گرم شدن برای تو.»

 

---

🖋️ فصل یازدهم

دیدار دوم، شب شد. توی خونه نیما، با چراغ‌های کم‌نور، یه فنجون قهوه و یه پتوی مشترک روی مبل.

رها با پاهای جمع‌شده نشسته بود. نیما کنارش، ولی با فاصله.

یه لحظه، فقط یه لحظه، دست‌هاشون بی‌هوا همو لمس کردن. برق از وجودشون گذشت.

رها زمزمه کرد: «اگه همین حالا بغلم کنی، قول می‌دی فقط تا وقتی که دلم آروم شه، بمونی؟»

نیما جواب داد: «قول می‌دم... اما اگه لرزیدی، بگو. چون من هم می‌لرزم.»

 

---

🖋️ فصل دوازدهم

اون شب، نیما رها رو توی آغوشش گرفت. بدون فشار، بدون حرص.

دست‌هاش روی کمر رها، آروم و محافظ.

رها نفس می‌کشید، عمیق، پر از اعتماد.

یه‌جایی از شب، سرش رو آورد بالا، چشم تو چشم نیما:

«تو اولین کسی هستی که بوسیدنت برام بیشتر از لذت، امنیت میاره.»

و اون لحظه، بوسه‌ای که رد و بدل شد، بیشتر از پوست، به روح نفوذ کرد.

 

---

🖋️ فصل سیزدهم

از اون شب به بعد، بوسه‌هاشون تکرار شد، اما نه از روی عادت. هر بار یه نیاز، یه دلیل.

رها کم‌کم به لمس‌های نیما عادت کرد. دست روی بازوهاش، لمس انگشت‌هاش لای موهاش، نفس کشیدن نزدیک گوشش.

یه شب، نیما آروم گفت:

«می‌دونی قشنگ‌ترین بخش رابطه‌مون چیه؟ اینکه هر بار دستتو می‌گیرم، انگار اولین باره.»

رها لبخند زد و دستشو محکم‌تر توی دست نیما جا داد.

🖋️ فصل چهاردهم

روزها می‌گذشت و تماس‌ها حالا فقط صدا نبودن. تصویر، لمس از راه دور، نفس‌هایی که هم‌زمان عمیق می‌شدن.

یه شب، نیما گفت:

«می‌تونم با صدات بخوابم؟»

رها خندید: «صدای من آرامش می‌ده یا تحریکت می‌کنه؟»

نیما سکوت کرد. بعد گفت:

«هردو. چون وقتی آرومم، بیشتر دلم می‌خوادت.»

و اون شب، تا وقتی نفس‌هاشون سنگین شد، باهم بودن. فقط صدا، فقط نفس، فقط خیال.