Melody

Melody

نوینده:Reyhan🌺پارت۱۰🌺

مهتاب

من اقاجون...چی گفتی؟ازدواج؟داری شوخی میکنی؟واقعا برات مهم نیست عاشق بشم یا نه؟

اقاجون:من خیلی پیر شدم و تو برام مهم هستی...میخوام قبل مرگم ببینم که تو خوشبخت بشی یا ازدواج میکنی...

من:اقاجون خدا نکنه...ولی...ولی من کسی رو تو زندگیم ندارم

اقاجون:برای همین یه سال وقت داری...خیلیه خب مهمونی تمام شد برید خونه هاتون

اقاجون بلند شد و رفت و بعد منو مامان و ترنم برگشتیم خونه.رفتم داخل حموم و شروع به بازی با صابون ها و اب گرم کردم و اهنگ میخوندم و خلاصه حموم کردم...مو هام رو خش کردم و بعد لباس پوشیدم و نشستم که برای امتحان بخونم اما مث سگ خسته بودم

نویسنده:Reyhan🌺پارت۹🌺

آرتا

وقتی بیدار شدم تو یه اتاق بودم یه اتاق اشنا...رو تخت نشستمو به اطراف نگاه کردم...اینجا اتاقم من توی عمارت پدرم بود...یعنی اونا فهمیده بودن من اومدم ایران؟

مامان مهشید:ساعت خواب...

من:مامان...س..سلام..

مامان مهشید:دیشب توی پارتی غش کردی پلیس ها گرفتنت...اومدین پول دادیم که تو رو ازاد کند وگرنه بخاطر مصرف الکل میرفتی حبس احمق

من:مامان من اولین بار بود انقدر مست میشوم و اینکه من از تو یا کسی درخواست نکردم نجاتم بده

بلند شدم و قبل از اینکه مامان بتونه حرف دیگه ای بزنه رفتم پایین اما در قفل بود...

بابا فرید:تو رو امشب نیاز داریم...پیرمرد میخواد ارث رو تقسیم کنه

🌼

نویسنده:Reyhan🌺پارت۸🌺

مهتاب

زنگ در رو زدم و با استرس منتظر موندم...بعد از چند ثانیه در باز شد و دختر عمه پر فیس و افادم در رو باز کرد

سمیرا:چه عجب تشریف اوردید

مامان:سلام دخترم حالت خوبه دلم برات تنگ شده بود

سمیرا:والا خاله شما بهترید چون دختراتون حتی نمیتونن سلام بگن

من:نه اینکه تو خیلی سلام گفتی 

ترنم:اره والا چرا به یه میمون سلام کنیم

مامان:دخترا با ادب باشید

و بلاخره شامپانزه خانوم کنار رفت و ما رفتیم داخل...بدون توجه به عمو ها و عمه هایم و دختر و پسراشون پیش اقاجون رفتم و محکم اقاجون رو بغل کردم

من:اقاجون منی قربونت بشم دلم برات تنگ شده بود

اقاجون:برو ببینم دختره پرو...دیشب بخاطر تو سردرد گرفتم با اون امتحان های مسخره دانشگاه

من:اخ قربون سرت برم اقاجون ولی تو بهم گفتی باید درس بخونم منم همینکار رو کردم

اقاجون:ساکت شو دختره پرو...بیا بشین بغلم اینجا رو برات نگه داشتم

من:اقا جون منی تو

گونه اقاجون رو بوس کردم و بعد از حرف زدن اعضای خانواده باهم موقع شام شد

اقاجون روی بزرگترین و بالاترین صندلی نشست و بقیه ما پایین نشستیم اما چون اقاجون منو از همه بیشتر دوس داشت گفت من بغلش بشینم.موقع غذا خوردن خدمتکار ها برای بقیه غذا کشیدن اما من برای اقاجون غذا کشیدم و رسما حسادت شامپانزه خانوم و لاله و کیانا رو که دختر عموهام بودن حس کردم.یک جو سنگین بین بقیه بود درحالی که من و اقاجون باهم میخندیدم و من خودمو برای اقا جون لوس میکردم

اقاجون:خب...همه میدونید امشب چرا جمع شدیم...برای تقسیم بندی ارث بین نوه هام سه چهارم ارثم رو میدم به مهتاب و یک چهارمش رو بقیتون بین خودتون تقسیم کنین

سیمیرا،کیانا و لاله همزمان داد زدن:اقاجون این عادلانه نیست...

اقاجون عصاش رو به زمین زد:ساکت!کسی بهت یاد نداده نباید وسط حرف بزرگترها بپرین!!؟

همه با خجالت به پایین نگاه کردن

اقاجون نفس عمیق کشید و ارومتر حرف زد:به یک شرط یک شرکت سه چهارم ارث به مهتاب میرسه.و اون شرط اینه که مهتاب باید تا ۹ ماه دیگه ازدواج کنه...حالا میخواد ازدواج بدون عشق باشه یا با عشق

 

نویسنده:Reyhan🌺پارت۷🌺

ارتا:وقتی مهتاب رو رسوندم خونش ماشین رو روشن کردم و رفتم به یه پارتی.وقتی وارد شدم همه دختر ها چشمشون به من افتاده بود.پوزخند زدم و پیش دوستام رفتم و نشستم.اون دخترا فقط پول میخوان شاید بتونم مهتابم با پول بخرم

مهرداد:تو کجا اینجا کجا داداش فکر کردم امریکا دختر های خوشگلی داره یا شایدم همه رو بردی تو تخت

به مهرداد نگاه کردم رفیق پایه و تنها رفیق واقعی من

من:فقط برگشتم ایران واس دانشگاه دلیلش دختربازی نیست

مهرداد به لیوان مشروب بهم داد و بعد تکیه داد:خب ولی مطمئنم برای تو امریکا یا ایران فرق نداری چونهمه دختراش برا پول هرکاری میکن

پوزخند زدم:برای اولین بار درس گفتی.همه پول میخوان

 مشروبم را سر کشیدم بعد با بقیه حرف زدیم و انقدر  مست بودم که غش کردم و نفهمیدم که کی پلیس وارد ویلا شد و من و مهرداد و چند نفر دیگه که مست بودن رو دستگیر کرد

نویسنده:Reyhan🌺پارت۶🌺

من:دستم رو ول کن

ارتا سریع دستم رو ول کرد و ماشین رو روشن کرد...تمام راه ساکت بودیم و یه جو خیلی سنگین ماشین رو پر کرده بود.وقتی رسیدیم به ارتا نگاه کردم

من:فکر کنم درموردت که یه پسر لوس و خودخواه هستی اشتباه کردم...اما هنوز هم تو مقصری

پیاده شدم و به سمت خونه دویدم و رفتم داخل و حتی ندیدم که ارتا رفت یا نه.مامان روی مبل نشسته بود

من:مامان...

مامان:مهم نیست...به اقاجون زنگ زدیم و گفتیم که تو امتحان داری پس امشب میریم.برو اماده شو

به سمت مامانم دویدم و محکم بغلش کردم

من:قربونت برم مامان گلم فدات بشم من

مامان:برو برو دختره چش سفید اگه زنگ نمیزدم بدبخت میشدیم ولی اقاجون خیلی عصبانی بود

من:اشکال نداره امشب از دل اقاجون درمیارم

رفتم و حموم کردم و مو هام رو خشک کردم و لباس پوشیدم(هر جور میخوای تصور کن)و ارایش کردم اما ارایشم خیلی سنگین نبود.پایین رفتم دیدم مامان و ترنم،خواهرم اماده بودن و ترنم مثل همیشه با گوشیش چت میکرد

مامان اسنپ گرفت و به خونه اقاجون رفتیم

نویسنده:Reyhan🌺پارت۵🌺

مهتاب

پسره دیوونه چرا این اینجاس؟دارم دیوونه میشم.بعد از کلاس بلند شدم و رفتم...فرشته و سارا امروز نیومده بودن پس نمیتونستم با ماشین سارا برگردم پس گوشیم رو بیرون اوردم که اسنپ بگیرم از خب دیگه هر انسانی یه تیکه شانس خوب و به تیکه شانس گه دارت که فکر کنم من اون شانس خوب رو کلا ندارم چون گوشی ام خاموش شده بود و بارون شدید داشت میبارید...همون لحضه یکی دستش رو روی شونم گذاشت

ارتا:میخوای برسونمت؟

من:نه ولم کن

ارتا:انقدر خشن نباش ممکنه سرما بخوری

من:چقدر زود پسرخاله شدی

ارتا:نه اینکه تو اصلا زود دخترخاله نشدی اتفاقا تو اول شروع کردی

من:خب...باشه اون شب عصبانی داشتم و نباید اون حرف ها رو میزدم اما تو هم اندازه من مقصری

ارتا:اوه پرنسس داره معذرت خواهی میکنه؟قبول میکنم ولی به شرط اینکه بزاری یه ناهار مهمونت کنم و برسونمت

به ارتا نگاه کردم و خب چون میخواستم سریعتر از این قضیه خلاص بشم به این فکر کردم...ولی یه دفه یه چیزی یادم اومد...دیشب من بادم رفته بود که اقاجون میخواست ارث رو تقسیم کنه...خدا این مغز من واقعا خرابه

من:نه نه نه...شت...منو برسون خونه لطفا یه چیز مهم یادم اومد

ارتا:چی شده؟

من:فقط عجله کن

ارتا دستم رو گرفت و به سمت ماشین ارتا دویدیم و سوار شدیم