Melody

Melody

نویسنده:Reyhan🌺پارت ۱۷🌺

خانومه:بخاطر تو؟منظورت چیه؟

من:خب...روز قبل تو بارون براش بستنی خریدم پس...

خانومه:باشه پس من این دارو ها رو بهش میدم.مطمئن باش به دستش میرسوم

مهتاب🐣

من:از پنجره به بیرون نگاه کردم...ارتا اینجا چیکار میکرد داشت با کی حرف میزد...ترنم؟چرا داره با ارتا حرف میزنه.نکنه ارتا داره به ترنم همه چیزو میگه

چند مین که گذشت ترنم با یه پلاستیک اومد داخل.شاید یکم حسودی کرده بودم.نه نه امکان نداره!

ترنم:به به به خانوم خانوما...تو مگه تب نداشتی؟

من:خیلی ممنون که نگرانم بودی 

ترنم:نبودم...حالا بیا بشین اینجا

ترنم منو به سمت مبل هل داد و کنارم نشست

ترنم:تو دوست پسر داری؟

من:دوست پسر؟نه...ارتا اینو بهت گفت؟

ترنم:ارتا؟منظورت پسر جلوی دره؟پس واقعا میشناسیش! خب برات دارو اورده بود

من:دارو؟چرا باید برام دارو بیاره؟

ترنم:من نمیدونم اما حیف که مریضی وگرنه...خودت میدونی که نمیتونی حتی کشتن یه مورچه هم ازم مخفی کنی

من:میدونم میدونم فضولچه هستی دیگه

ترنم چشم غره رفت.بلند شد و بیرون رفت... 

چرا ارتا باید برام دارو بیاره؟شایداحساس گناه میکنه و فکر میکنه بخاطر اون مریض شدم...نه نه نه...شاید احساس وظیفه میکنه چون فکر میکنه درخواست ازدواج رو قبول کردم.وااااای خیلی گیج کنندس چرا روز مرگم نمیرسه؟

سرم رو تو بالش فرو کردم

 

نویسنده:Reyhan🌺پارت۱۶🌺

صبر کن...الان چجوری مهتابو ببینم اصلا نمیدونستم کدوم پنجره برای اتاق مهتابه یکم فکر کردم که دیدم یه دختره کلید انداخته تو در سریع رفتم سمتش

من:سلام.ببخشید من همسایه جدید شما هستم و طبقه اولم.کلیدم رو فراموش کردم میتونم بیام داخل؟

خانومه:همسایه جدید؟یادم نمیاد که مادرم خونمون رو برای اجاره یا فروش گذاشته باشع

اخ ریدم چه غلطی کنم الان سوتی خیلی بد بودی اخه خدایی همسایه

خانومه:راستش رو بگو.دزدی یا چیزی...به ماشینو تیپو استایلت نمیخوره دزد باشی.

من:خب..من..راستش برای یکی از دوستام دارو اوردم.اسم اون مهتابه اینجا زندگی میکنه.شما میشناسینش

چشمای اون خانومه گشاد شد و یه لبخند مرموز زد.شاید از اون همسایه های فضول بود

خانومه:البته که میشناسم.مهتاب دیوونه.دوستش هستین؟فقط دوست؟این دارو ها برای مهتابه؟

من:ما تو دانشگاه باهمیم همین..این دارو ها رو برای مهتاب گرفتم چون بخاطر من مریض شده بود

نویسنده:Reyhan🌺پارت۱۵🌺

ارتا

من:تماشا کردم که مهتاب داره میره.یعنی لعنت بهت ارتا این چه صیغه ای بود.انگار دختره هم قراره باهات ازدواج کنه.

من:شاید واقعا اسکلم

سوار ماشین شدم و رفتم خونه.دوش گرفتم بعد یه ساندویچ درست کردم و خوردم.به طبقه بالا توی اتاقم رفتم.دراز کشیدم رو تخت بازم به مهتاب فکر کردم.

روز بعد با اعتماد به نفس رفتم وارد کلاس شدم اما کسی نمیدونست که درونم پر از استرسه ولی الان تو میدونی.نشستم سر میزم،مهتاب نیومده بود.شاید میخواست از من دوری کنه.

استاد وارد کلاس شد و درس رو شروع کرد.تمام کلاس به در خیره شده بودم که شاید مهتاب دیر کرده باشه اما نیومد.

کلاس که تموم شد وسایلم رو جمع کردم و رفتم که دیدم دوتا دختر اسم مهتاب رو اوردن.به سمت اونا رفتن

بی مقدمه حرفم رو شروع کردم:سلام شما مهتاب رو میشناسین؟

سارا:تو کی هستی؟مهتاب رو از کجا میشناسی؟

من:فقط جوابم رو بدین لازم نیست چیزی بهتون بگم

فرشته:مهتاب مریض شده نیومده

سارا:فرشته احمق نباید میگفتی

بدون معطلی از کلاس بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم.مریض شده بود؟حتما بخاطر بارون و بستنی دیروز بود.ای لعنت بهت ارتا بازم گند زدی.

به داروخونه رفتم و چندتا دارو سرماخوردگی گرفتم و به خونه مهتاب رفتم

نویسنده:Reyhan🌺پارت۱۴🌺

شوکه شدم و به ارتا زل زدم

من:میشه دوباره حرفت رو تکرار کنی اخه فک کنم یه مگس بغل گوشم بود

ارتا:درس شنیدی.با من ازدواج کن.البته ازدواج که نمیشه گفت.

من:چرا باید قبول کنم؟واقعا این چه پیشنهادیه؟

ارتا:مگه نگفتی باید ازدواج کنی؟ خب ما باهم ازدواج میکنیم و بعد از دو سال طلاق میگیریم

نمیدونم چرا به پیشنهاد ارتا فکر کردم.داشت درست میگفت...میتونیستیم ازدواج کنیم و هردو نفرمون سود کنیم و بعد از ۲ سال با یه بهونه طلاق بگیریم اینجوری کسی هم نمیتونه جلومون رو بگیره

من:باید فکر کنم...

ارتا:هرچقدر میخوای فکر کن...منتظر میمونم

شاید راه حل خوبی باشه اما اگه الان قبول کنم فقط نشون میدم که چقد بیچارم پس میزارم چند روز دیگه جواب بدم اما جدا از این واقعا باید به این مسئله فکر کنم...مغزم داره اتیش میگیره...اروم لبخند زدم و به اسمون نگاه کردم.باد خنکی بود

ارتا:نظرت چیه برگردیم اخه داره شب میشه...

من:تو میتونی بری به پارتی هات برسی من باید برم سرکا

ارتا:منظورم این نبود..

من:بهونه نیار.بازم ممنون بخاطر بستنی

لبخند زدم و رفتم

 

نویسنده:Reyhan🌺پارت۱۳🌺

من:واقعا تو این هوا سرد با بارون قراره بستنی بخوریم.مگه اسکلیم

ارتا:حتما هستیم که داریم داریم اینکار رو میکنیم

بعد از گرفتن بستنی ها به یه پارک که چندتا الاچیق داشت رفتیم و توی یکی از الاچیقا نشستیم

ارتا:من همیشه تنها میام این پارک

من:اینجا؟چرا؟تو که هزارتا شماره دختر داری تو گوشیت

ارتا:دارم ولی به نظرت کدوم دختر توی بارون بستنی میخوره.تو اسکلی برای همین قبول کردی

من:الان سوتی دادی...منظورت این بود که تو همیشه تنها میای اینجا بستنی بخوری؟اسکل واقعی تو هستی نه من این خیلی مشخصه

ارتا:قبول میکنم اما تو قبول کردی که باهام بیای

من:چرا جوری حرف میزنی که انگار مجرم هستم؟روانی

ارتا خندید و بعد توی سکوت بستنیمون رو خوردیم...استرس گرفته بودم.نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم

ارتا:با من ازدواج کن...درس شنیدی...با من ازدواج کن مهتاب

نویسنده:Reyhan🌺پارت ۱۲🌺

 باورم نمیشه کسی که به نظرم یه اسکله هم این مشکل رو داره.چقد مسخره.به اسمون نگاه کرده و اه کشدم

ارتا:فکر کنم دوتامون بدبختیم

من:اصلا نمیدونم باید چیکار کنم.از طرفی این ارث رو نمیخوام ولی از طرف دیگه میدونم که بیوفته دست بقیه خانوادم اونها همش رو برای سرگرمی و اشتباه استفاده میکنن

ارتا:خانواده من فقط به پول اهمیت میدن.پدرم میگفت پدربزرگم وقتی تازه کارش راه افتاده بود اینقدر خسیس بود که مجبور میزدم هر شب مثل فقیر ها شما بخورن درحالی که توی یه عمارت زندگی میکردن

من:واقعا؟فکر کنه خانوادگی دیوونه هستین

ارتا:الان منظورت چی بود؟

من:اخه وقتی اولین بار همه دیدم مثل دیوونه ها خوردی بهم وقتی داشتم به فحش میدادم احساس کردم داره به یه دیوونه واقعی فحش میدم

خندیدم و به قیافه ارتا که الان شبیه یه بچه که چیز عجیبی شنیده بود ،شده بود نگاه کردم و خندم بیشتر شد احساس کردم قراره فحش بخورم

ارتا:دیگ به دیگ میگه روت سیاه انگار نه انگار تو کسی بودی که بهم فحش دادی.مرتیکه اسکل،دیوونه

من:ادای منو در نیار

ارتا:ادای منو در نیار

من میخوای بکشمت؟بس کن

ارتا:میخوای بکشمت؟بس کن!

کوله پشتیم رو به ارتا زدم که خندید و فرار کرد

ارتا:خیله خب خیله خب غلط کردم

من:خوبه خودتو میشناسی

ارتا:گربه پلنگی بپر بریم بستنی بخوریم

من:پامو میکنم تو دهنتا

ارتا خندیدم و کوله پشتی منو خودشو برداشت

من:کجا؟

ارتا:به سمت کالسکه تا از بارون در امان باشیم

به پارکینگ دانشگاه رفتیم و سوار ماشین ارتا شدیم.ارتا کیفا رو پرت کرد صندلی عقب بعد ماشین رو روشن کرد.برعکس اون روز که منو رسوند خونه اینبار جو توی ماشین سرد نبود.اما گرم هم نبود فقط کمی احساس همدردی بین ما بیشتر شده بود

 

نویسنده:Reyhan🌺 پارت ۱۱🌺

ارتا

دور میز نشسته بودیم و خان بزرگ همون پدربزرگم داشت قهوه مینوشید...بدون مقدمه و هیچی سریع حرفش رو زد

خان بزرگ:من تصمیم گرفتم که ارثم رو بین نوه هام تقسیم کنم.میخوام تمام ارثم رو به ارتا بدم اما ارتا باید تا ۷ ماه دیگه ازدواج کنه

من:چی؟فکر کردی میتونی من رو تهدید کنی؟

خب و اینجوری بود که اون موفق شد منو تهدید کنه...تو دانشگاه بودم اصلا مود خوبی نداشتم اما مود مهتاب هم اشنا بود بعد از درس دیدم مهتاب با دوستاش خدافظی کرد به حیاط رفت...پیش مهتاب نشستم

من:هی...مود خوبی نداری چیزی شده؟

مهتاب:خودتم همچین خوب نمیزنی...اصلا چرا باید بهت بگم

من:فک کردم اشتی کردیم...پس بیا یه کاری کنیم هر کسی مشکلش رو تو به کاغذ بنویسیه بعد تو کاغذت رو بده من منم مال خودمو میدم بهت

مهتاب:مسخره

من:جدی بودم

مهتاب:چرا باید قبول کنم؟

من:شاید خالی بشی

مهتاب:باشه

من و مهتاب دو تا کاغذ خودکار در اوردیم و من روی کاغذ راجب اینه باید تا هفت ماه دیگه ازدواج کنم نوشتم

من:تموم کردی کاغذو تا کن بده بهم

چند مین بعد مهتاب کاغذ را تا کرد و داد به من و منم کاغذمو دادم مهتاب.کاغذ رو باز کردمو خوندم

من:فکر کنم کاغذ رو برعکس بهت دادم اما این شبیه خط من نیست

مهتاب:اره منم فک کنم کاغذ رو قاطی کردیم

دوباره کاغذ ها رو به همدیگه دادیم .بارون شرو به باریدن کرد ...منو مهتاب دوباره کاغذ ها رو خوندیم ولی یه دفه خندیدم چون فهمیدیم چی شد

مهتاب:تو هم باید ازدواج کنی؟واقعا؟

من:اره ولی حداقل تایم تو نه ماه

نوینده:Reyhan🌺پارت۱۰🌺

مهتاب

من اقاجون...چی گفتی؟ازدواج؟داری شوخی میکنی؟واقعا برات مهم نیست عاشق بشم یا نه؟

اقاجون:من خیلی پیر شدم و تو برام مهم هستی...میخوام قبل مرگم ببینم که تو خوشبخت بشی یا ازدواج میکنی...

من:اقاجون خدا نکنه...ولی...ولی من کسی رو تو زندگیم ندارم

اقاجون:برای همین یه سال وقت داری...خیلیه خب مهمونی تمام شد برید خونه هاتون

اقاجون بلند شد و رفت و بعد منو مامان و ترنم برگشتیم خونه.رفتم داخل حموم و شروع به بازی با صابون ها و اب گرم کردم و اهنگ میخوندم و خلاصه حموم کردم...مو هام رو خش کردم و بعد لباس پوشیدم و نشستم که برای امتحان بخونم اما مث سگ خسته بودم

نویسنده:Reyhan🌺پارت۹🌺

آرتا

وقتی بیدار شدم تو یه اتاق بودم یه اتاق اشنا...رو تخت نشستمو به اطراف نگاه کردم...اینجا اتاقم من توی عمارت پدرم بود...یعنی اونا فهمیده بودن من اومدم ایران؟

مامان مهشید:ساعت خواب...

من:مامان...س..سلام..

مامان مهشید:دیشب توی پارتی غش کردی پلیس ها گرفتنت...اومدین پول دادیم که تو رو ازاد کند وگرنه بخاطر مصرف الکل میرفتی حبس احمق

من:مامان من اولین بار بود انقدر مست میشوم و اینکه من از تو یا کسی درخواست نکردم نجاتم بده

بلند شدم و قبل از اینکه مامان بتونه حرف دیگه ای بزنه رفتم پایین اما در قفل بود...

بابا فرید:تو رو امشب نیاز داریم...پیرمرد میخواد ارث رو تقسیم کنه

🌼

نویسنده:Reyhan🌺پارت۸🌺

مهتاب

زنگ در رو زدم و با استرس منتظر موندم...بعد از چند ثانیه در باز شد و دختر عمه پر فیس و افادم در رو باز کرد

سمیرا:چه عجب تشریف اوردید

مامان:سلام دخترم حالت خوبه دلم برات تنگ شده بود

سمیرا:والا خاله شما بهترید چون دختراتون حتی نمیتونن سلام بگن

من:نه اینکه تو خیلی سلام گفتی 

ترنم:اره والا چرا به یه میمون سلام کنیم

مامان:دخترا با ادب باشید

و بلاخره شامپانزه خانوم کنار رفت و ما رفتیم داخل...بدون توجه به عمو ها و عمه هایم و دختر و پسراشون پیش اقاجون رفتم و محکم اقاجون رو بغل کردم

من:اقاجون منی قربونت بشم دلم برات تنگ شده بود

اقاجون:برو ببینم دختره پرو...دیشب بخاطر تو سردرد گرفتم با اون امتحان های مسخره دانشگاه

من:اخ قربون سرت برم اقاجون ولی تو بهم گفتی باید درس بخونم منم همینکار رو کردم

اقاجون:ساکت شو دختره پرو...بیا بشین بغلم اینجا رو برات نگه داشتم

من:اقا جون منی تو

گونه اقاجون رو بوس کردم و بعد از حرف زدن اعضای خانواده باهم موقع شام شد

اقاجون روی بزرگترین و بالاترین صندلی نشست و بقیه ما پایین نشستیم اما چون اقاجون منو از همه بیشتر دوس داشت گفت من بغلش بشینم.موقع غذا خوردن خدمتکار ها برای بقیه غذا کشیدن اما من برای اقاجون غذا کشیدم و رسما حسادت شامپانزه خانوم و لاله و کیانا رو که دختر عموهام بودن حس کردم.یک جو سنگین بین بقیه بود درحالی که من و اقاجون باهم میخندیدم و من خودمو برای اقا جون لوس میکردم

اقاجون:خب...همه میدونید امشب چرا جمع شدیم...برای تقسیم بندی ارث بین نوه هام سه چهارم ارثم رو میدم به مهتاب و یک چهارمش رو بقیتون بین خودتون تقسیم کنین

سیمیرا،کیانا و لاله همزمان داد زدن:اقاجون این عادلانه نیست...

اقاجون عصاش رو به زمین زد:ساکت!کسی بهت یاد نداده نباید وسط حرف بزرگترها بپرین!!؟

همه با خجالت به پایین نگاه کردن

اقاجون نفس عمیق کشید و ارومتر حرف زد:به یک شرط یک شرکت سه چهارم ارث به مهتاب میرسه.و اون شرط اینه که مهتاب باید تا ۹ ماه دیگه ازدواج کنه...حالا میخواد ازدواج بدون عشق باشه یا با عشق