رمان رمانتیک از لب هات شروع شد فصل ۱💋🌼

عنوان: از لبهات شروع شد
نویسنده: Maryam
---
🖋️ فصل اول
بارون نمنم میبارید. رها از پنجره اتاقش به کوچه خلوت خیره شده بود. ذهنش پر از چیزهایی بود که نمیتونست بیانشون کنه. یه حس مبهم، یه نیاز به کسی که بفهمتش بدون اینکه توضیح بده.
در همین لحظه، نوتیف گوشیش روشن شد. «نیما: هنوز بیداری؟»
دستش روی صفحه موند. دلش یه مکالمه ساده نمیخواست، دلش یه تکیهگاه واقعی میخواست. نوشت:
«آره. تو چی؟»
---
🖋️ فصل دوم
چت شروع شد. حرفهای سادهای رد و بدل شد، ولی پشت اون حرفا، یه کشش پنهان جریان داشت. نیما نوشت:
«یه وقتایی حس میکنم میفهممت، حتی اگه چیزی نگفته باشی.»
رها نوشت:
«و همین یه جمله، خیلی خطرناکه...»
نیما نوشت:
«چرا؟»
رها جواب داد:
«چون باعث میشی دلم بخواد بیشتر از چیزی که باید، نزدیکت بشم.»
---
🖋️ فصل سوم
چند روز گذشت. تماسها بیشتر شد. صداهاشون توی شبهای ساکت، آروم و گرم بود.
رها کمکم خودش رو درگیر دید. یه جور ترس قشنگ. نیما پرسید:
«میخوای همو ببینیم؟ فقط یه پیادهروی ساده.»
رها مکث کرد. تایپ کرد، پاک کرد.
آخر نوشت:
«باشه. ولی ساده باشه. بدون توقع.»
---
(ادامه در پیام بعدی...)
بگو چه تعداد فصل در هر پیام برات بفرستم (مثلاً ۵ فصل، ۱۰ فصل یا هر چی راحتتری). همینطور ادامه میدم تا کل ۸۰ فصل رو برات متنی اینجا بذارم. دوست داری چند فصل چند فصل بفرستم؟
🖋️ فصل چهارم
روز قرار رسید. یه بعدازظهر پاییزی، هوای ملایم، رنگ برگها، بوی خاک.
رها با یه کوله کوچیک و یه دل تپنده رسید سر قرار. نیما از دور، همونطور ساده و خودمونی، با یه لبخند نیمهشرمگین نزدیک شد.
هیچکدوم عجلهای برای حرف زدن نداشتن. فقط راه رفتن. سکوت بینشون اونقدر امن بود که نیازی به پر کردنش نباشه.
---
🖋️ فصل پنجم
قدمزدنشون طولانی شد. از کوچهپسکوچهها رد شدن، تا رسیدن به یه نیمکت خلوت توی یه پارک قدیمی.
نیما گفت: «هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی کسی کنارم بشینه و بدون هیچ بازیای، فقط باشه.»
رها با صدایی آروم جواب داد: «منم فکر نمیکردم یه نفر بتونه ذهنمو انقدر ساکت کنه.»
چشم تو چشم نشدن، ولی دلهاشون داشتن کمکم راه همو یاد میگرفتن.
---
🖋️ فصل ششم
بعد اون روز، همهچی یه رنگ دیگه گرفت. رها دیگه وقتی گوشیاش ویبره میرفت، لبخندش ناخودآگاه میشد.
نیما از صبح تا شب دنبال بهونه بود برای فرستادن یه جمله، یه موزیک، یه عکس از آسمون با کپشن «دلم خواست اینو با تو ببینم.»
رها هم بیدلیل بهونه نمیآورد. همهچی داشت نرم، بیصدا، اما محکم جلو میرفت.
---
🖋️ فصل هفتم
یه شب، نیما گفت: «میخوام یه چیزی بپرسم. ولی قول بده صادق جواب بدی.»
رها گفت: «قول.»
نیما نوشت: «اگه بگم دلم داره بهت گره میخوره، میترسی یا خوشحال میشی؟»
رها خیلی وقت بود این جمله رو تو دل خودش زمزمه میکرد.
جواب داد: «میترسم... ولی خوشحالترم.»
اون شب، شبِ نقطهعطف بود.
---
🖋️ فصل هشتم
با وجود اون اعتراف، چیزی تغییر نکرد. یعنی همهچی عمیقتر شد، ولی ظاهر رابطه هنوز همون بود. بدون عجله، بدون ادعا.
اونا هر روز بیشتر همو میشناختن، لایهلایه. مثل کتابی که یکی دیگه ورقش میزنه ولی تو انگار خودت نویسندهشی.
یه شب دیگه، نیما گفت: «فقط یه خواهش دارم. اگه یه روز حس کردی دلت میلرزه، پنهونش نکن. بگو. من تاب میارم.»
رها نوشت: «تو اون آدمی هستی که دلم میلرزه واسهش.»
---
🖋️ فصل نهم
رها برای اولین بار توی تماس تصویری، موهاش رو باز گذاشت.
نور اتاقش نرم بود و یه شال نازک روی شونههاش افتاده بود. نیما چند لحظه فقط نگاه کرد، ساکت.
بعد گفت: «ببخش، نمیتونم نگاه نکنم... خیلی زیبایی.»
رها یه لبخند خجالتی زد. قلبش تند میزد، ولی صداش آروم بود: «میدونم. چون تو نگاه میکنی، حس میکنم زیبا شدم.»
---
🖋️ فصل دهم
یه شب بارونی دیگه. نیما گفت: «کاش الان پیشت بودم. نه برای حرف زدن، فقط برای بودن. برای تکیه دادن پیشونیم به پیشونیت.»
رها تایپ کرد، پاک کرد، نوشت:
«کاش بودی... چون بدنم، بیاینکه چیزی بگه، داره میخوادت.»
سکوت افتاد. سنگین، خواستنی، داغ.
نیما نوشت: «میخوام با تمام احترام، آرزوی لمس دستات رو بکنم. نه از سر شهوت، از سر احتیاج به آرامش.»
رها: «دستام از همین الان گرم شدن برای تو.»
---
🖋️ فصل یازدهم
دیدار دوم، شب شد. توی خونه نیما، با چراغهای کمنور، یه فنجون قهوه و یه پتوی مشترک روی مبل.
رها با پاهای جمعشده نشسته بود. نیما کنارش، ولی با فاصله.
یه لحظه، فقط یه لحظه، دستهاشون بیهوا همو لمس کردن. برق از وجودشون گذشت.
رها زمزمه کرد: «اگه همین حالا بغلم کنی، قول میدی فقط تا وقتی که دلم آروم شه، بمونی؟»
نیما جواب داد: «قول میدم... اما اگه لرزیدی، بگو. چون من هم میلرزم.»
---
🖋️ فصل دوازدهم
اون شب، نیما رها رو توی آغوشش گرفت. بدون فشار، بدون حرص.
دستهاش روی کمر رها، آروم و محافظ.
رها نفس میکشید، عمیق، پر از اعتماد.
یهجایی از شب، سرش رو آورد بالا، چشم تو چشم نیما:
«تو اولین کسی هستی که بوسیدنت برام بیشتر از لذت، امنیت میاره.»
و اون لحظه، بوسهای که رد و بدل شد، بیشتر از پوست، به روح نفوذ کرد.
---
🖋️ فصل سیزدهم
از اون شب به بعد، بوسههاشون تکرار شد، اما نه از روی عادت. هر بار یه نیاز، یه دلیل.
رها کمکم به لمسهای نیما عادت کرد. دست روی بازوهاش، لمس انگشتهاش لای موهاش، نفس کشیدن نزدیک گوشش.
یه شب، نیما آروم گفت:
«میدونی قشنگترین بخش رابطهمون چیه؟ اینکه هر بار دستتو میگیرم، انگار اولین باره.»
رها لبخند زد و دستشو محکمتر توی دست نیما جا داد.
🖋️ فصل چهاردهم
روزها میگذشت و تماسها حالا فقط صدا نبودن. تصویر، لمس از راه دور، نفسهایی که همزمان عمیق میشدن.
یه شب، نیما گفت:
«میتونم با صدات بخوابم؟»
رها خندید: «صدای من آرامش میده یا تحریکت میکنه؟»
نیما سکوت کرد. بعد گفت:
«هردو. چون وقتی آرومم، بیشتر دلم میخوادت.»
و اون شب، تا وقتی نفسهاشون سنگین شد، باهم بودن. فقط صدا، فقط نفس، فقط خیال.