رمان رمانتیک از لب هات شروع شد فصل۲(اخر)💋🌼

🖋️ فصل پانزدهم
بار بعد که همو دیدن، خونه رها بود. یه مهمونی کنسلشده، یه لباس خونگی ساده، و یه نگاه که به همه چیز معنا میداد.
نیما از پشت بغلش کرد.
رها گفت: «اینطوری بغلم نکن... دلم میلرزه.»
نیما لبهاشو به شونهاش نزدیک کرد:
«میخوام دلت بلرزه. میخوام بدونی که اگه بخوای، من اینجا هستم… کامل.»
و اولین لمسهای جدی، آهسته و پرسکوت اتفاق افتاد. لباس کنار رفت، ولی قلبا جلوتر رفته بودن.
---
🖋️ فصل شانزدهم
اون شب، نور کم، تنفس تند، دستهایی که بلد بودن نوازش کنن، نه فقط لمس.
رها خودش رو بین بازوهای نیما گم کرد. و برای اولین بار، چیزی فراتر از بوسه، بینشون شکل گرفت.
نه با عجله، نه از روی نیاز. یه عشق فیزیکی، که پُر بود از احترام.
رها زمزمه کرد:
«فکر نمیکردم اینقدر لمس شدن با عشق، فرق داشته باشه با هرچیز دیگهای.»
نیما لبهاشو گذاشت روی پیشونیش:
«چون تو رو نمیخوام فقط برای لمس. برای بودنت میخوامت.»
---
🖋️ فصل هفدهم
از اون شب، فاصلهها کمتر شد. لباسهای راحتی دیگه معنای واقعی پیدا کرده بودن.
گاهی رها با یه تاپ نازک، فقط با نگاه نیما میلرزید.
گاهی نیما با خوابیدن کنار رها، بیحرکت، فقط به نفس کشیدنش گوش میداد.
ولی وقتی شبها بیشتر طولانی میشدن، کشش بینشون هم بیشتر میشد.
بوسهها عمیقتر، تماسها کشدارتر، و نفسها با هر شب عاشقتر.
---
🖋️ فصل هجدهم
یه شب بارونی دیگه، مثل فصل اول... ولی حالا دیگه رها و نیما دو غریبه نبودن.
نیما گفت:
«تو تنها زنی هستی که بعد از رابطه، بیشتر از قبل عاشقش میشم.»
رها خندید:
«تو تنها مردی هستی که منو با چشم، بیشتر از بدنم لمس کرده.»
و تو اون شب، عشقشون تو آغوش هم، تو نفسهای تند و بوسههای عمیق، به اوج رسید.
بدنهاشون باهم حرف زدن، بیصدا. و تا صبح، فقط صدای بارون بود و نفسهای دوتایی.
---
🖋️ فصل نوزدهم
دیگه عادت شده بود... شبهایی که رها با پیراهن نازکش درو باز میکرد، و نیما با همون نگاه اول، تمام خستگیهاش میریخت.
بغلش میکرد، میچسبوندش به خودش، و همونطور پشت گوشش زمزمه میکرد:
«چقدر دلتنگ تنتم بودم...»
رها میخندید، ولی وقتی دستهای نیما پایینتر میرفتن، صداش آروم میشد.
شبی نبود که به هم نرسن. بوسهها، لمسها، بالا و پایین تخت، انگار زبان دومشون شده بود.
---
🖋️ فصل بیستم
یه شب که رها لباس خواب توری پوشیده بود، نیما فقط یه کلمه گفت:
«نمیتونم صبر کنم...»
اون شب طولانیترین شبشون شد.
اتاق تاریک بود، ولی تنهاشون روشن. لباسها مثل پرده کنار رفتن، پوستها لرزیدن.
دست نیما از گردن رها تا رانهاش پایین اومد، آهسته، بوسهبهبوسه.
رها تو گوشش نفسنفس زد:
«نذار تموم شه... نذار فاصله بیفته.»
و فاصلهای نیفتاد. تا صبح، گم تو تن هم بودن.
---
🖋️ فصل بیستویکم
دیگه بدنهاشون همو بلد بودن. میدونستن کی کجا بلرزن، کجا آه بکشن، کی لب بگیره و کی فقط نگاه کنه.
یه روز عصر، بدون حرف، نیما پشت رها ایستاد، دست انداخت دور شکمش.
رها فقط سرش رو عقب داد و گفت:
«هر وقت اینطوری بغلم میکنی، دلم میخواد خودم رو بسپارم بهت... کامل.»
و اون عصر، روی مبل، با صدای ضبطی که آهنگ ملایمی پخش میکرد، آروم و داغ و بوسهبارون، یکی شدن.
---
🖋️ فصل بیستودوم
رها کمکم جسورتر شده بود. خودش شروعکننده میشد.گاهی وسط مکالمه، دست نیما رو میگرفت و روی رانش میذاشت.
گاهی وقتی میخواست لباس عوض کنه، عمداً رو به نیما میچرخید.
و نیما؟ هر بار عاشقتر.
یه شب، وقتی با هم توی حموم بودن، رها گفت:
«میدونی منو تو چی شدیم؟
یه شعله که هر بار بیشتر میسوزه… ولی هیچوقت نمیسوزونه.»
---
🖋️ فصل بیستوسوم
حمام اون شب، بیشتر از بخار، پُر از نفس بود.
رها پشت به نیما ایستاده بود. آب روی بدنش میریخت و دست نیما با وسواس، از گردنش تا پشت زانوش حرکت میکرد.
لبهاش لای موهای رها گم شدن و صدای خودش بین بوسهها:
«میپرستم تنتو... ولی بیشتر از اون، خودتو.»
و رها، بدون کلمه، چرخید و تنش رو به نیما سپرد.
اون شب، عشقشون زیر دوش آب، تو بوسههای خیس و بدنهای داغ فوران کرد.
---
🖋️ فصل بیستوچهارم
نیما گفت:
«این رابطه فقط جنسی نیست... ولی رابطه جنسیمون خودش یه زبان عاشقانهست.»
رها سر تکون داد، لبخند زد.
اون شب، تخت رو تبدیل کردن به معبدی که فقط عشق میپرستید.
نفسهاشون، ضربانشون، صدای رها وقتی آه میکشید و اسم نیما رو صدا میزد، همهچیز پر از شور بود.
و وقتی خسته، عرقکرده، تو آغوش هم افتادن، نیما بوسهای روی گردن رها زد و گفت:
«من هیچوقت این همه عاشق نشدم. هیچوقت اینقدر نخواستم کسی رو با همه وجودم.»
🖋️ فصل بیستوپنجم
صبحها دیگه عادی نبودن. بیدار شدن کنار هم، لمس پوست گرم، صدای خشدار صبحگاهی نیما، نگاه خوابآلود رها...
رها گفت:
«هیچکس حق نداره منو اینطوری ببینه. با این موهای آشفته، این تن بیلباس… جز تو.»
نیما جواب داد:
«من نمیخوام ببینمت… میخوام حسّت کنم. بند بند تنتو.»
و اون صبح، تو ملحفههای درهم و نور آفتاب که از پرده گذشته بود، عشقشون از همون لحظه بیدار شد.
---
🖋️ فصل بیستوششم
رها حالا خودش پیشقدم میشد. لباشو روی گردن نیما میذاشت، توی گوشش زمزمه میکرد:
«میخوامت. همین حالا، همینجا.»
و نیما با دستاش، با نفساش، با دندونهایی که آروم پوستش رو لمس میکردن، جوابشو میداد.
دیگه خونهی رها و نیما، هر گوشهاش بوی عشق میداد — تخت، مبل، حتی کف زمین.
جایی نبود که از عشقبازیشون خاطره نداشته باشه.
---
🖋️ فصل بیستوهفتم
اون شب خاص بود. شمع روشن کرده بودن، موزیک آروم پخش میشد.
نیما دست رها رو گرفت، با بوسهی آروم تا شونهش بالا رفت.
لباسش رو باز کرد، نه با عجله، با احترام.
تن رها زیر نور شمع میدرخشید.
نیما گفت:
«تو مثل یه شعر عاشقانهای که فقط من بلدم بخونمش.»
و رها، لرزون و گرم، جواب داد:
«پس بخونم… از اول تا آخر… بدون توقف.»
و اون شب، شعرشون روی تخت نوشته شد. بیتبهبیت، بوسهبهبوسه.
---
🖋️ فصل بیستوهشتم
اونها دیگه فقط عاشق نبودن. دیوونهی هم شده بودن.
گاهی حتی قبل از اینکه لباساشونو دربیارن، از بوسههاشون به نفسنفس میافتادن.
صدای برخورد تنهاشون، نالهی خفهی رها، اسم نیما بین نفساش، موسیقی شباشون شده بود.
رها گفت:
«من با تو کشف شدم… حتی بخشهایی از تنم که هیچوقت بلد نبودم، الان با لمس تو زندهان.»
نیما فقط نگاهش کرد، و دوباره بردش به جایی که دیگه هیچچیز جز خودشون مهم نبود.
---
🖋️ فصل بیستونهم
گاهی هیچچیز نمیگفتن. فقط نگاه.
نیما فقط یه لبخند میزد، و رها با اون نگاه، دکمهی لباسشو باز میکرد.
یه شب، وسط عشقبازی، رها گفت:
«هر بار که باهاتم، انگار اولین باره… چون تو هیچوقت تکراری نیستی. تو همیشه خواستنیتری.»
نیما لبهاش رو گذاشت روی قلبش و گفت:
«و تو… خونهی منی. با تنت، با دلت، با همهی بودنت.»
و اون شب، تو نفسکشیدنهای بیوقفه، صداهایی که تو تاریکی گم شدن، یکیتر از همیشه شدن.
---
🖋️ فصل سیام
صبح اون شب طولانی، هوا هنوز نیمهتاریک بود. ملحفهها شُل روی بدنشون افتاده بودن، مثل خستگی شیرینی که نمیخواستن ازش دل بکنن.
نیما بیدار بود. صورت رها رو نگاه میکرد، موهاش پخش شده بودن روی بالش، نفسهاش آروم، پوستش گرم.
آروم خم شد، بوسهای روی پلک بستهاش زد.
رها چشم باز کرد. خیره تو چشمهای نیما موند.
لبخند زد، خسته اما عاشق:
«فکر نمیکردم یه روز، بیدار شم و بفهمم همه چیز سر جاشه… چون تو اینجایی.»
نیما گفت:
«من همیشه همینجام. توی تخت، توی قلبت، توی لحظههات. تو مال منی… نه برای مالکیت. برای عشق.»
رها سرش رو به سینهی نیما چسبوند.
بوسهای روی گردنش زد.
زمزمه کرد:
«تا وقتی تپش قلبت رو حس کنم، نمیترسم از هیچچیز.»
و اون صبح، صدای قلب نیما شد لالایی جدید رها. و عشقشون، نرم و عمیق، تو اون آغوش بیکلام، جاودانه شد