🌹رمان عاشقانه گل سرخ من پارت۸🌹

نویسنده:Reyhan🌺پارت۸🌺
مهتاب
زنگ در رو زدم و با استرس منتظر موندم...بعد از چند ثانیه در باز شد و دختر عمه پر فیس و افادم در رو باز کرد
سمیرا:چه عجب تشریف اوردید
مامان:سلام دخترم حالت خوبه دلم برات تنگ شده بود
سمیرا:والا خاله شما بهترید چون دختراتون حتی نمیتونن سلام بگن
من:نه اینکه تو خیلی سلام گفتی
ترنم:اره والا چرا به یه میمون سلام کنیم
مامان:دخترا با ادب باشید
و بلاخره شامپانزه خانوم کنار رفت و ما رفتیم داخل...بدون توجه به عمو ها و عمه هایم و دختر و پسراشون پیش اقاجون رفتم و محکم اقاجون رو بغل کردم
من:اقاجون منی قربونت بشم دلم برات تنگ شده بود
اقاجون:برو ببینم دختره پرو...دیشب بخاطر تو سردرد گرفتم با اون امتحان های مسخره دانشگاه
من:اخ قربون سرت برم اقاجون ولی تو بهم گفتی باید درس بخونم منم همینکار رو کردم
اقاجون:ساکت شو دختره پرو...بیا بشین بغلم اینجا رو برات نگه داشتم
من:اقا جون منی تو
گونه اقاجون رو بوس کردم و بعد از حرف زدن اعضای خانواده باهم موقع شام شد
اقاجون روی بزرگترین و بالاترین صندلی نشست و بقیه ما پایین نشستیم اما چون اقاجون منو از همه بیشتر دوس داشت گفت من بغلش بشینم.موقع غذا خوردن خدمتکار ها برای بقیه غذا کشیدن اما من برای اقاجون غذا کشیدم و رسما حسادت شامپانزه خانوم و لاله و کیانا رو که دختر عموهام بودن حس کردم.یک جو سنگین بین بقیه بود درحالی که من و اقاجون باهم میخندیدم و من خودمو برای اقا جون لوس میکردم
اقاجون:خب...همه میدونید امشب چرا جمع شدیم...برای تقسیم بندی ارث بین نوه هام سه چهارم ارثم رو میدم به مهتاب و یک چهارمش رو بقیتون بین خودتون تقسیم کنین
سیمیرا،کیانا و لاله همزمان داد زدن:اقاجون این عادلانه نیست...
اقاجون عصاش رو به زمین زد:ساکت!کسی بهت یاد نداده نباید وسط حرف بزرگترها بپرین!!؟
همه با خجالت به پایین نگاه کردن
اقاجون نفس عمیق کشید و ارومتر حرف زد:به یک شرط یک شرکت سه چهارم ارث به مهتاب میرسه.و اون شرط اینه که مهتاب باید تا ۹ ماه دیگه ازدواج کنه...حالا میخواد ازدواج بدون عشق باشه یا با عشق