🌹رمان عاشقانه گل سرخ من پارت۱۰🌹

نوینده:Reyhan🌺پارت۱۰🌺
مهتاب
من اقاجون...چی گفتی؟ازدواج؟داری شوخی میکنی؟واقعا برات مهم نیست عاشق بشم یا نه؟
اقاجون:من خیلی پیر شدم و تو برام مهم هستی...میخوام قبل مرگم ببینم که تو خوشبخت بشی یا ازدواج میکنی...
من:اقاجون خدا نکنه...ولی...ولی من کسی رو تو زندگیم ندارم
اقاجون:برای همین یه سال وقت داری...خیلیه خب مهمونی تمام شد برید خونه هاتون
اقاجون بلند شد و رفت و بعد منو مامان و ترنم برگشتیم خونه.رفتم داخل حموم و شروع به بازی با صابون ها و اب گرم کردم و اهنگ میخوندم و خلاصه حموم کردم...مو هام رو خش کردم و بعد لباس پوشیدم و نشستم که برای امتحان بخونم اما مث سگ خسته بودم