Melody

Melody

 

نویسنده:Reyhan🌺 پارت ۱۱🌺

ارتا

دور میز نشسته بودیم و خان بزرگ همون پدربزرگم داشت قهوه مینوشید...بدون مقدمه و هیچی سریع حرفش رو زد

خان بزرگ:من تصمیم گرفتم که ارثم رو بین نوه هام تقسیم کنم.میخوام تمام ارثم رو به ارتا بدم اما ارتا باید تا ۷ ماه دیگه ازدواج کنه

من:چی؟فکر کردی میتونی من رو تهدید کنی؟

خب و اینجوری بود که اون موفق شد منو تهدید کنه...تو دانشگاه بودم اصلا مود خوبی نداشتم اما مود مهتاب هم اشنا بود بعد از درس دیدم مهتاب با دوستاش خدافظی کرد به حیاط رفت...پیش مهتاب نشستم

من:هی...مود خوبی نداری چیزی شده؟

مهتاب:خودتم همچین خوب نمیزنی...اصلا چرا باید بهت بگم

من:فک کردم اشتی کردیم...پس بیا یه کاری کنیم هر کسی مشکلش رو تو به کاغذ بنویسیه بعد تو کاغذت رو بده من منم مال خودمو میدم بهت

مهتاب:مسخره

من:جدی بودم

مهتاب:چرا باید قبول کنم؟

من:شاید خالی بشی

مهتاب:باشه

من و مهتاب دو تا کاغذ خودکار در اوردیم و من روی کاغذ راجب اینه باید تا هفت ماه دیگه ازدواج کنم نوشتم

من:تموم کردی کاغذو تا کن بده بهم

چند مین بعد مهتاب کاغذ را تا کرد و داد به من و منم کاغذمو دادم مهتاب.کاغذ رو باز کردمو خوندم

من:فکر کنم کاغذ رو برعکس بهت دادم اما این شبیه خط من نیست

مهتاب:اره منم فک کنم کاغذ رو قاطی کردیم

دوباره کاغذ ها رو به همدیگه دادیم .بارون شرو به باریدن کرد ...منو مهتاب دوباره کاغذ ها رو خوندیم ولی یه دفه خندیدم چون فهمیدیم چی شد

مهتاب:تو هم باید ازدواج کنی؟واقعا؟

من:اره ولی حداقل تایم تو نه ماه

نوینده:Reyhan🌺پارت۱۰🌺

مهتاب

من اقاجون...چی گفتی؟ازدواج؟داری شوخی میکنی؟واقعا برات مهم نیست عاشق بشم یا نه؟

اقاجون:من خیلی پیر شدم و تو برام مهم هستی...میخوام قبل مرگم ببینم که تو خوشبخت بشی یا ازدواج میکنی...

من:اقاجون خدا نکنه...ولی...ولی من کسی رو تو زندگیم ندارم

اقاجون:برای همین یه سال وقت داری...خیلیه خب مهمونی تمام شد برید خونه هاتون

اقاجون بلند شد و رفت و بعد منو مامان و ترنم برگشتیم خونه.رفتم داخل حموم و شروع به بازی با صابون ها و اب گرم کردم و اهنگ میخوندم و خلاصه حموم کردم...مو هام رو خش کردم و بعد لباس پوشیدم و نشستم که برای امتحان بخونم اما مث سگ خسته بودم

نویسنده:Reyhan🌺پارت۹🌺

آرتا

وقتی بیدار شدم تو یه اتاق بودم یه اتاق اشنا...رو تخت نشستمو به اطراف نگاه کردم...اینجا اتاقم من توی عمارت پدرم بود...یعنی اونا فهمیده بودن من اومدم ایران؟

مامان مهشید:ساعت خواب...

من:مامان...س..سلام..

مامان مهشید:دیشب توی پارتی غش کردی پلیس ها گرفتنت...اومدین پول دادیم که تو رو ازاد کند وگرنه بخاطر مصرف الکل میرفتی حبس احمق

من:مامان من اولین بار بود انقدر مست میشوم و اینکه من از تو یا کسی درخواست نکردم نجاتم بده

بلند شدم و قبل از اینکه مامان بتونه حرف دیگه ای بزنه رفتم پایین اما در قفل بود...

بابا فرید:تو رو امشب نیاز داریم...پیرمرد میخواد ارث رو تقسیم کنه

🌼

نویسنده:Reyhan🌺پارت۸🌺

مهتاب

زنگ در رو زدم و با استرس منتظر موندم...بعد از چند ثانیه در باز شد و دختر عمه پر فیس و افادم در رو باز کرد

سمیرا:چه عجب تشریف اوردید

مامان:سلام دخترم حالت خوبه دلم برات تنگ شده بود

سمیرا:والا خاله شما بهترید چون دختراتون حتی نمیتونن سلام بگن

من:نه اینکه تو خیلی سلام گفتی 

ترنم:اره والا چرا به یه میمون سلام کنیم

مامان:دخترا با ادب باشید

و بلاخره شامپانزه خانوم کنار رفت و ما رفتیم داخل...بدون توجه به عمو ها و عمه هایم و دختر و پسراشون پیش اقاجون رفتم و محکم اقاجون رو بغل کردم

من:اقاجون منی قربونت بشم دلم برات تنگ شده بود

اقاجون:برو ببینم دختره پرو...دیشب بخاطر تو سردرد گرفتم با اون امتحان های مسخره دانشگاه

من:اخ قربون سرت برم اقاجون ولی تو بهم گفتی باید درس بخونم منم همینکار رو کردم

اقاجون:ساکت شو دختره پرو...بیا بشین بغلم اینجا رو برات نگه داشتم

من:اقا جون منی تو

گونه اقاجون رو بوس کردم و بعد از حرف زدن اعضای خانواده باهم موقع شام شد

اقاجون روی بزرگترین و بالاترین صندلی نشست و بقیه ما پایین نشستیم اما چون اقاجون منو از همه بیشتر دوس داشت گفت من بغلش بشینم.موقع غذا خوردن خدمتکار ها برای بقیه غذا کشیدن اما من برای اقاجون غذا کشیدم و رسما حسادت شامپانزه خانوم و لاله و کیانا رو که دختر عموهام بودن حس کردم.یک جو سنگین بین بقیه بود درحالی که من و اقاجون باهم میخندیدم و من خودمو برای اقا جون لوس میکردم

اقاجون:خب...همه میدونید امشب چرا جمع شدیم...برای تقسیم بندی ارث بین نوه هام سه چهارم ارثم رو میدم به مهتاب و یک چهارمش رو بقیتون بین خودتون تقسیم کنین

سیمیرا،کیانا و لاله همزمان داد زدن:اقاجون این عادلانه نیست...

اقاجون عصاش رو به زمین زد:ساکت!کسی بهت یاد نداده نباید وسط حرف بزرگترها بپرین!!؟

همه با خجالت به پایین نگاه کردن

اقاجون نفس عمیق کشید و ارومتر حرف زد:به یک شرط یک شرکت سه چهارم ارث به مهتاب میرسه.و اون شرط اینه که مهتاب باید تا ۹ ماه دیگه ازدواج کنه...حالا میخواد ازدواج بدون عشق باشه یا با عشق

 

نویسنده:Reyhan🌺پارت۷🌺

ارتا:وقتی مهتاب رو رسوندم خونش ماشین رو روشن کردم و رفتم به یه پارتی.وقتی وارد شدم همه دختر ها چشمشون به من افتاده بود.پوزخند زدم و پیش دوستام رفتم و نشستم.اون دخترا فقط پول میخوان شاید بتونم مهتابم با پول بخرم

مهرداد:تو کجا اینجا کجا داداش فکر کردم امریکا دختر های خوشگلی داره یا شایدم همه رو بردی تو تخت

به مهرداد نگاه کردم رفیق پایه و تنها رفیق واقعی من

من:فقط برگشتم ایران واس دانشگاه دلیلش دختربازی نیست

مهرداد به لیوان مشروب بهم داد و بعد تکیه داد:خب ولی مطمئنم برای تو امریکا یا ایران فرق نداری چونهمه دختراش برا پول هرکاری میکن

پوزخند زدم:برای اولین بار درس گفتی.همه پول میخوان

 مشروبم را سر کشیدم بعد با بقیه حرف زدیم و انقدر  مست بودم که غش کردم و نفهمیدم که کی پلیس وارد ویلا شد و من و مهرداد و چند نفر دیگه که مست بودن رو دستگیر کرد

نویسنده:Reyhan🌺پارت۶🌺

من:دستم رو ول کن

ارتا سریع دستم رو ول کرد و ماشین رو روشن کرد...تمام راه ساکت بودیم و یه جو خیلی سنگین ماشین رو پر کرده بود.وقتی رسیدیم به ارتا نگاه کردم

من:فکر کنم درموردت که یه پسر لوس و خودخواه هستی اشتباه کردم...اما هنوز هم تو مقصری

پیاده شدم و به سمت خونه دویدم و رفتم داخل و حتی ندیدم که ارتا رفت یا نه.مامان روی مبل نشسته بود

من:مامان...

مامان:مهم نیست...به اقاجون زنگ زدیم و گفتیم که تو امتحان داری پس امشب میریم.برو اماده شو

به سمت مامانم دویدم و محکم بغلش کردم

من:قربونت برم مامان گلم فدات بشم من

مامان:برو برو دختره چش سفید اگه زنگ نمیزدم بدبخت میشدیم ولی اقاجون خیلی عصبانی بود

من:اشکال نداره امشب از دل اقاجون درمیارم

رفتم و حموم کردم و مو هام رو خشک کردم و لباس پوشیدم(هر جور میخوای تصور کن)و ارایش کردم اما ارایشم خیلی سنگین نبود.پایین رفتم دیدم مامان و ترنم،خواهرم اماده بودن و ترنم مثل همیشه با گوشیش چت میکرد

مامان اسنپ گرفت و به خونه اقاجون رفتیم

نویسنده:Reyhan🌺پارت۵🌺

مهتاب

پسره دیوونه چرا این اینجاس؟دارم دیوونه میشم.بعد از کلاس بلند شدم و رفتم...فرشته و سارا امروز نیومده بودن پس نمیتونستم با ماشین سارا برگردم پس گوشیم رو بیرون اوردم که اسنپ بگیرم از خب دیگه هر انسانی یه تیکه شانس خوب و به تیکه شانس گه دارت که فکر کنم من اون شانس خوب رو کلا ندارم چون گوشی ام خاموش شده بود و بارون شدید داشت میبارید...همون لحضه یکی دستش رو روی شونم گذاشت

ارتا:میخوای برسونمت؟

من:نه ولم کن

ارتا:انقدر خشن نباش ممکنه سرما بخوری

من:چقدر زود پسرخاله شدی

ارتا:نه اینکه تو اصلا زود دخترخاله نشدی اتفاقا تو اول شروع کردی

من:خب...باشه اون شب عصبانی داشتم و نباید اون حرف ها رو میزدم اما تو هم اندازه من مقصری

ارتا:اوه پرنسس داره معذرت خواهی میکنه؟قبول میکنم ولی به شرط اینکه بزاری یه ناهار مهمونت کنم و برسونمت

به ارتا نگاه کردم و خب چون میخواستم سریعتر از این قضیه خلاص بشم به این فکر کردم...ولی یه دفه یه چیزی یادم اومد...دیشب من بادم رفته بود که اقاجون میخواست ارث رو تقسیم کنه...خدا این مغز من واقعا خرابه

من:نه نه نه...شت...منو برسون خونه لطفا یه چیز مهم یادم اومد

ارتا:چی شده؟

من:فقط عجله کن

ارتا دستم رو گرفت و به سمت ماشین ارتا دویدیم و سوار شدیم

نویسنده:Reyhan🌺پارت۴🌺

ارتا

روی مبل نشسته بودم و یه لیوان ویسکی دستم بود.به دیوار خیره شده بودم و به اون دختر دیوونه فکر میکردم.لب های قرمز،چشمان عسلی،موه های عسلی و پوست سفید و گونه های سرخش...اولین دختری که به من،ارتا اریافر لگد زد...چرا فکرم انقدر درگیر بود؟باید اون دختر رو پیدا کنم و نشونش بدم که من کی هستم

روز بعد بیدار شدم و دوش گرفتم و لباس پوشیدم(هر جور میخوای تصور کن) موهم رو خشک کردم و به دانشگاه رفتم...دانشگاش زیاد دور نبود...پول اصلا برام مهم نیست چون مشکل مالی ندارم ولی فقط چون میخواستم صبحا پیاده روی کنم این دانشگاه رو انتخاب کردم...به دفتر مدیر رفتم و منتظر موندم که با استاد به کلاس برم.وقتی استاد وارد کلاس شد منم وارد شدم و خودم رو معرفی کردم که نگاهم به نگاه یک دختر گره خورد.

من:سلام.من آرتا اریافر هستم...

صدایم جدی و سرد بود و رفتم و کنار همون دختر نشستم و استاد شروع به حضور و غیاب کرد 

زمزمه کردم:باید بهت بگم پلنگ یا گربه...مثل یک بچه گربه چشمات پره ترسه اسمت چیه گربه پلنگی

مهتاب:به تو چه

من:اوه پس الان مثل طاوس خودت رو لوس میکنی

همان لحضه اشتاد اسم مهتاب رو خوند و مهتاب حضورش رو گفت

من:پس اسمت مهتابه مثل شهاب سنگ

مهتاب:سرت تو کار خودت باشه نکنه فکر کردی اسم من مثل اسم تو مسخرس؟اسم تو شبیه ددی ارتاس

من:ددی ارتا؟پس میخوای ددی تو بشم؟فکر کنم بتونم شوگر ددی خوبی بشم ولی مطمئنی میتونی مطیع باشه؟

مهتاب:برو گمشو اسکل بی حیا

خندیدم:چی شد نکنه سینگلی

مهتاب:به توچه خفه شو

استاد:خانم پارسایی لطفا ساکت باشید یا از کلاسم بیرون برید

نویسنده:Reyhan🌺پارت ۳🌺

دیدم که علی بخاطر صدای جیغ و داد از داخل ویلا بیرون اومد و وقتی دید من کسی بودم که داشت جیغ میزد سریع اومد پیشم و به اون پسره گفت

علی:ارتا شرمندتم این اسکل دوستمه...

وسط حرفش پریدم:چرا تو عذرخواهی میکنی اون کسی بود که خورد به من تو هم از اون اسکل تری

چشمام رو چرخوندم و رفتم و پشت سرم رو نگا نکردم.علی مجبور شد دنبالم بیاد

علی:احمق تو میدونی اون پسره کیه؟دیوونه ای بابا اون ارتا اریافره کصخل میتونه با یه بشکن زندگی تو رو نابود کنه

من:گه میخوره میخواد هرکی باشه انقدر مغروره که یه عذرخواهی هم نکرد

علی:اون چیزی از عذرخواهی بلند نیست اون..

وسط حرفش پریدم:علی بس کن اصلا خوشم نمیاد این بحث رو ادامه بدم خدافظ

رفتم و علی رو ول کردم.به خونه رسیدم و مامان خونه نبود و یکم زرشک پلو گرم کردم و خوردم.رفتم اتاقم و روی تخت پریدم . خرسم رو بغل کردم

من:ااااه خرس کوچولو...چه روز بدی بود...اون پسر بی شعور فکر کرده کیه...اصلا بیا ذهنمون رو درگیر نکنیم

چشمام گرم شد و خوابم برد

نویسنده:Reyhan 🌺پارت۲🌺

علی:بازم دیر کردی مهتاب خانوم انگار واقعا دلت میخواد اخراج بشی یا از حقوقت کم بکنم

علی دوست بچگیم بود که وقتی بچه بودیم همیشه بازی میکردم.عادت داشتم موقع پرنسس بازی اونو پرنسس کنم و برای اون ارایش بکنم و خب وقتی چهارده ساله شد پدر و مادرش طلاق گرفتن و علی با پدرش رفت امریکا و وقتی برگشت گفت که به مواد معتاد شده بود و رفته بود کمپ و میخواست دوباره توی ایران با مادرش شروع کنه و این کافی شاپ رو افتتاح کرد و به من بنده خدا هم گفت بیام اینجا کمک دستش منم که پول لازم بودم قبول کردم

من:نمیتونی منو اخراج کنی چون اگه اینکار رو بکنی خاله پوستت رو میکنه حالا جرات داری اخراجم کن

علی:چشم خانوم رئیس حالا برو اون میز رو پاک کن راستی امشب زودتر تعطیل میکنم میخوام برم پارتی توهم میای؟

من:پارتی؟علی خر شدی؟میخوای دوباره به مواد معتاد بشی؟این بود زندگی جدیدت؟

علی:اسکل کی حرف از مواد زد میگم یه پارتی که یکی از دوستام گرفته اونم مثل من تو امریکا بود باهم میرفتیم به مدرسه وقتی برگشتم اینجا اونم برگشت ایران چون میخواست دانشگاش رو اینجا تموم کنه حالا امشب پارتی برگشت گرفتیم براش تو هم بیا مثل ناظم بالا سرم وایسا

من:به خاله بگو

علی:دیوونه ای به خدا بابا من به مامانم بگم که جرم میده با دمپایی

من:میخوای بری چیکار؟مخ بزنی؟مست کنی؟بیا خودم اون مخت رو میزنم که شاید عقلت بیاد سرجاش نیاز هم نیست مستت کنم چون تو همیشه خدا انقدر اسکل هستی که شبیه مستا هستی

علی:مهتابی اذیت نکن دیگه خب تو هم با من بیا لطفا 

من:مطمئنم نیستم...

علی:لطفا باشه؟بخاطر من

من:علی...باشه ولی فقط ۲ ساعت

علی:۳ ساعت

من:۲ ساعت

علی:۴ ساعت

من:خاک تو سرت بکنن مردیکه اسکل فقط ۳ ساعت

خب خودتون خوندید دیگه همین شد که خودم روتوی پارتی دیدم پر بود از بوی سیگار و الکل.دخترا همه یا مایو پوشیده بودن و یا اصلا نپوشیده بودن پسرا هم همه مست بودن یا داشتن شنا میکردن یا یه دختر رو دستمالی میکردن ولی اون علی بی شعور هم گم شده بود

شروع به راه رفتن توی جمعیت کردم ولی یه پسر یه پسر دیگه رو هل داد و پاش گیر کرد به پام و محکم روی زمین افتادیم...یه عطر تند و مست کننده دماغم رو پر کرد اما بیشتر از اون درد اعصابم رو قاتی کرد

من:ملت کور شدن اسکل نمیبینی که من...

چشمام رو باز کردم و با دیدن چیز که جلوم بود جیغ زدم...درسته اون پسر دقیقا روی من افتاده بود دستاش دو طرف سرم بود

ناخوداگاه به وسط پاهاش ضربه زدم و صورتش جمع شد و از روم بلند شد و از درد ناله کرد و از این فرصت استفاده کردم و سریع بلند شدم و داد زدم

من:روانی اسکل...مردیکه بی شعور!واقعا خیلی کور هستی!منحرف !دیوانه!